بانویی می گفت:
بانویی می گفت:
عبور باد از لای چتری های بلوندت را دیدم،
و من تار مویی را که پیشانی ام را قلقلک میداد به زیر مقنعه هدایت کردم!
به آستین های کوتاه مانتویت خیره شدم!
و من ساق دست هایم را صاف کردم!
به مانتوی نازک و یقینا خنک تو فکر کردم!
و من چادرم را روی سرم مرتب کردم!
برای من همین بس بود که راننده ی تاکسی مرا با احترام خانوم خطاب می کند!
و تو را خانومی...!
عبور باد از لای چتری های بلوندت را دیدم،
و من تار مویی را که پیشانی ام را قلقلک میداد به زیر مقنعه هدایت کردم!
به آستین های کوتاه مانتویت خیره شدم!
و من ساق دست هایم را صاف کردم!
به مانتوی نازک و یقینا خنک تو فکر کردم!
و من چادرم را روی سرم مرتب کردم!
برای من همین بس بود که راننده ی تاکسی مرا با احترام خانوم خطاب می کند!
و تو را خانومی...!

+ نوشته شده در یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۲ ساعت توسط ساده وچه
|
عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی