" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"...
دیشب با خدا دعوایم شد. با هم قهر کردیم ...
فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رفتم گوشه ای نشستم.
چند قطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم. مادرم گفت:
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد"...
+ نوشته شده در جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ ساعت توسط ساده وچه
|





عاشق خدا باش تا معشوق خلق شوی